
صاحب لِوا، ظهور (2)
گفته باشند بهاری دیگر گون خواهد آمد، و این شنیدن را که سهم چشم بخواهی دعا می کنی برای آمدنش
روایتی داستانی پیرامون سخن آوای ظهور(2):
یک زن تنها یک طَبَق طلا میگذارد روی سرش، راه می افتد، پای پیاده
از کربلا تا کوفه
هیچ کس نگاه چپ هم نمیکند به او، نه به خودش، نه به طلاهایش
همه جا امن و امان است، وقــتی بیــایــد...